کتاب دل تاریکی
ملوانی به نام مارلو از زمان کودکی مجذوب رودی بزرگ است که در منطقهای کاوشنشده در آفریقا جاری است. سالها بعد، شرکتی که مأمور کاوش در آن منطقه است، فرماندهی یک کشتی مخصوص حمل عاج را به او میسپارد. مارلو پس از سفری طاقتفرسا و تمامنشدنی و کابوسگونه سرانجام موفق میشود که در عمق منطقه به کمپ شرکت برسد اما همه چیز را آشفته و درهمریخته و مرموز مییابد. سکوت مرموزی بر بومیان ساکن آنجا حاکم است. مارلو به جستجوی نماینده شرکت به نام مستر کورتس میپردازد اما خبری از او در دست نیست. مارلو بر اساس نشانهها به اعماق جنگلهای وحشی میرود و در آنجا کورتس را در حالتی که به الهه و خدای قبایل وحشی بدل شده، مییابد. کورتس که با اندیشه دعوت وحشیان به مسیحیت سفر خود را آغاز کرده بود، سرانجام به خدایگان و رئیس رقصندگان و قربانیکنندگان قبایل متوحش بدل شد. او بارها کوشید بگریزد اما وحشیان او را یافتند و حاضر نبودند خدای سفید خود را از دست بدهند. او اینک در حالتی نیمهدیوانه و در حال مرگ با مارلو روبهرو میشود. مارلو میکوشد او را راضی کند تا با او بیاید اما او دیگر حاضر نیست. مارلو او را بهزحمت و با زور همراه میکند اما سوار بر کشتی، کورتس میمیرد. پایانبندی داستان با رقص زنی عریان از قبایل و یافتن بسته نامهای متعلق به نامزد کورتس از سوی مارلو، خواننده را درگیر تردیدهای عظیم میکند. مارلو میرود که آنها را به آن زن برساند اما در برابر خود زنی مییابد که قادر به ایثار و ایمان و رنج است و با یاد گمشدهاش به زندگی ادامه میدهد. مارلو قادر نیست حقیقت زندگی و مرگ کورتس را بیان کند و تنها به زن اطمینان میدهد که کورتس در واپسین دم حیات به یاد او بوده و نام او را بر زبان راندهاست.